- ۱ نظر
- ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۰
دل نوشته ای برای 175 کبوتر بی بال
نمیدانم دستانتان را از پشت بسته بودند یا از روبهرو ولی حتما خیلی وقت گذاشتند که یکی یکی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بکشند. نمیدانم آنها چند نفر بودند که شما ١٧٥ نفر را به دام انداختند. نمیدانم چه گودال عظیمی حفر کردند تا ١٧٥ سرباز را داخلش بیندازند. نمیدانم نشسته بودید یا ایستاده، نمیدانم یکی یکی داخل گودال پرتتان کردند یا گروهی اصلا چه میدانم که در آن روز، شاید هم شب چه آمد بر سر شما. نمیدانم در آن روزهای زمستانی سال ۶۵ با چه نقشهای غافلگیرتان کردند. نمیدانم آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشمهای معصوم شما نگاه کند و چنین برنامهای برای کشتنتان بریزد.نمیدانم لحظههای آخر که نمیتوانستید دستهای هم را بگیرید و خداحافظی کنید، چه حرفهایی بینتان رد و بدل شد. چه قرارهایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخیهایی با هم کردید ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش میکشیدید.نمیدانم وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری میگفتید. حتما به تأسی از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لبهایتان بود. یا شاید هم سادهتر، احتمالا یکی از شما ۱۷۵ نفر فریاد زده: «برادرها! وعده ما کربلا» و بعد همه با هم فریاد زدهاید: یا حسین... حتم دارم دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسینها لرزید اما به روی خودش نیاورد.حتم دارم وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بهسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا میگفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتم دارم وقتی آن گودال بزرگ پرشد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهرههای معصوم شما در آن لحظههای پایانی را از خاطرهاش محو کند.حتم دارم اگر آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهرههای شما را خوب بهخاطر دارد، با جزئیات. حتم دارم هنوز هم از شما میترسد؛ حتی با همان دستهای بسته. حتم دارم هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد.چشمان نگرانتان از روزی که این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم میکند. دوست دارم زندگینامه یک یک شما را بخوانم. تعدادتان آنقدر زیاد است که بینتان از هر گروه و دستهای وجود داشته باشد؛ از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچهدار. فقط با خودم آرزو میکنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشتتان علامت پیروزی نشان میدادید.راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را میزند. برای تکاوران سخت است که دستانشان را مقابل دشمن بگیرند که طنابپیچش کنند. بارها شنیدهایم که غواصها از آمادهترین نیروهای رزمی هستند. بازوان و سینههای ستبر شما از همین لباسهایهای چسبیده غواصی پیداست. بعثیها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران میکردند و خلاص.غرور شما اما زیر آن خاکها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما. برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خوردهایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکنیم. غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربدههای توخالی این و آن نلرزد. شما با دستهای بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد. شما هم دعا کنید برایمان. دعای شما ۱۷۵ نفر برگشت نمیخورد؛ این را هم مطمئنم
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز میگردند
در خیابان رودی از رنگینکمان آواز میخواند
آسمان دف میزند با هفت دست سبز و پنهانی
مردگان و زندگانش گرم هم خوانی
کاش برگردند یک شب
آسمان مردان خاکی پوش
صبح رویانی که در باران آتش چهره میشستند
کاش برگردند
دستمال خونشان را روی فرق چاکچاک خاک بگذارند
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز میگردند
زخمهای بیصدا گل میدهند، تنهای بی سر،گل
دستها گل میدهد پای برادر، گل...
دیشب شب لیله الرغائب بود. شب آرزو ها . شب آرزو برای ظهور آقا ولی عصر . دیشب بر مزار شهدای گمنام در کهف و الشهداء بودیم که ناگهان یاد جهاد افتادم با خودم گفتم چطوری جهاد خدایی شد.....
گاهی بعضی چیزها مثل یه سیلی تو صورت آدم میخوره . یک حالی میاد و تمام روزهات رو بهم میزنه . گاهی تمام هاج و واج ماندنات رو پاسخی ست و تمام بی قراری هات و مرهم . گاهی یک جایی از زندگیت باید یک ایست بدی و یک وارسی جانانه از ثانیه هات بکنی. باید بشکافی دل بهارهایی که گذروندی و از الرحم الراحمین اذان نفس کشیدن گرفتی . باید زخمهای دمادمت از زخم های این دنیای فانی را یک جایی گم کنی و مردانه پای میز مذاکره بنشینی . مذاکره روی تمام نقاط استراتژیک دلت . باید روی تمام دوست داشتنی هایت با رب العالمین به توافق برسی . باید تمام هوس ها و منیت ها رو لغو کنی و با دست های خالی به سراغ داعش بروی . باید بگویی که بی قراری ... بی پناهی ... باید بگویی نتیجه تمام مذاکرات با ما سوی الله پوچ بوده و همه عالم تحریمت کردند ... باید برگردی به سمت خودت...
به نظرم همه انسانها این روزهای درهم و برهم بی قراری رو می گذرانند . ولی چه می شود که جهاد می رسد به جایی که از دنیا شهادتش را می خواهد ...؟؟؟؟ برایم سوال است که امسال جهاد چه میانبری را رفتند که در 26 سالگی جاودانه شدند!
من اما می دانم تنها میانبر خلیفه الله برای بی قراری از معبود بی قراری حسین(ع) بودن است . حسین (ع) سکوت نکرد . کوتاه نیامد . ایستاد و خواست خدا را بر دوست داشتنی هایش ترجیح داد و شاگرد این مکتب می شود جهاد مغنیه، می شود همین شهدای گمنامی که حتی از نامشان هم گذشتند .....
الان 25 سالگی بهارم هم آمد ، ای کاش می شد در 26 بهار زندگیم جهاد رو در باغ رضوان ملاقات کنم .....