دیشب شب لیله الرغائب بود. شب آرزو ها . شب آرزو برای ظهور آقا ولی عصر . دیشب بر مزار شهدای گمنام در کهف و الشهداء بودیم که ناگهان یاد جهاد افتادم با خودم گفتم چطوری جهاد خدایی شد.....
گاهی بعضی چیزها مثل یه سیلی تو صورت آدم میخوره . یک حالی میاد و تمام روزهات رو بهم میزنه . گاهی تمام هاج و واج ماندنات رو پاسخی ست و تمام بی قراری هات و مرهم . گاهی یک جایی از زندگیت باید یک ایست بدی و یک وارسی جانانه از ثانیه هات بکنی. باید بشکافی دل بهارهایی که گذروندی و از الرحم الراحمین اذان نفس کشیدن گرفتی . باید زخمهای دمادمت از زخم های این دنیای فانی را یک جایی گم کنی و مردانه پای میز مذاکره بنشینی . مذاکره روی تمام نقاط استراتژیک دلت . باید روی تمام دوست داشتنی هایت با رب العالمین به توافق برسی . باید تمام هوس ها و منیت ها رو لغو کنی و با دست های خالی به سراغ داعش بروی . باید بگویی که بی قراری ... بی پناهی ... باید بگویی نتیجه تمام مذاکرات با ما سوی الله پوچ بوده و همه عالم تحریمت کردند ... باید برگردی به سمت خودت...
به نظرم همه انسانها این روزهای درهم و برهم بی قراری رو می گذرانند . ولی چه می شود که جهاد می رسد به جایی که از دنیا شهادتش را می خواهد ...؟؟؟؟ برایم سوال است که امسال جهاد چه میانبری را رفتند که در 26 سالگی جاودانه شدند!
من اما می دانم تنها میانبر خلیفه الله برای بی قراری از معبود بی قراری حسین(ع) بودن است . حسین (ع) سکوت نکرد . کوتاه نیامد . ایستاد و خواست خدا را بر دوست داشتنی هایش ترجیح داد و شاگرد این مکتب می شود جهاد مغنیه، می شود همین شهدای گمنامی که حتی از نامشان هم گذشتند .....
الان 25 سالگی بهارم هم آمد ، ای کاش می شد در 26 بهار زندگیم جهاد رو در باغ رضوان ملاقات کنم .....
- ۰ نظر
- ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۶